یه خاطره

 

يادمه دقيقاً ٩ سال پيش يه همچين روزى صبح زود از خواب پا شدم.
خيلى خوشحال بودم، آخه قرار بود برم مدرسه!
نديده و نشنيده عاشق مدرسه شده بودم،  نميدونم چرا، ولى يادمه از ٤ سالگى از پدر و مادرم ميپرسيدم من آخر كى ميرم مدرسه؟؟ اونام ميگفتن هنوز مونده، سه سال ، دوسال، يه سال، يه ماه، و آخرشم گفتن كه فردا ميرى مدرسه!!
وقتى پاشدم سريع خواهرمو كه يه سال ازم كوچيكتره بيدار كردم و بهش گفتم : هر چى كتاب دارى آماده كن كه وقتى برگشتم همشو برات ميخونم!! 
مادرم هم خنديد، اون موقع نفهميدم چرا ولى بعداً كاملا روشن شدم.
صبح رفتم مدرسه، بچه هاى جديد رو ميديدم كه خوشحال با هم بازى ميكنن، قبلا شنيده بودم خيلى بچه ها روزاى اول مدرسه گريه زارى ميكنن، ولى پيش خودم گفتم: واقعا چرا آدم بايد تو همچين جايى گريه كنه؟ منم كه ديگه واسه خودم مردى شدم، ميرم مدرسه، دور بودن از مامان بابا كه گريه نداره!
بعد چند دقيقه پدر و مادرم باهام خداحافظى كردن و گفتن : مطمئنى ميخواى ما بريم؟ نميخواى يكم بيشتر پيشت باشيم؟ منم با اعتماد به نفس كامل گفتم : نه، من ديگه بزرگ شدم، بچه كه نيستم!
اونام خنديدن و رفتن...
يكى دو ساعت گذشت، تااون موقع چند نفر گريه شون گرفته بود ولى من نه، همه چى خوب پيش ميرفت كه يهو يه حس غربت عجيبى بهم دست داد!
يه حس ناخودآگاه، خيلى بد بود! نميدونم وسط اين همه بازى و شوخى و لذت اين چى بود اين وسط! اصلا دست خودم نبود، يكهو زدم زير گريه! اونم چه گريه اى! اشك معلممون داشت در مى اومد! فقط گريه ميكردم و داد ميزدم : من مامانمو ميخواااااااام!
چند روزى به همين منوال گذشت، يعنى اون حسه يكهويى ميومد، البته الآنم يه موقع هايى يه سر ميزنه ولى خيلى كمتر مهمون دلم ميشه، و البته داد نميزنم من مامانمو ميخواااااام!
ديگه نزديك يه ماه گذشته بود و ديدم نه، اينا نميخوان به من سواد ياد بدن! رفتم با لحن اعتراض آميزى به پدر مادرم گفتم : بسه ديگه، مدرسه منو تعطيل كنين، اينا كه كتاب خوندن به ما ياد نميدن، همش بازى و نقاشيه! اونام خنديدنو گفتن : هنوز بايد صبركنى!
خلاصه بعد از سواد ياد گرفتن دغدغه هاى ديگه اى هر سال برام پيش ميومد و من همش صبر ميكردم تا به اونا برسم، همش فكر اين بودم كه بزرگتر بشم و قدر لحظه هايى كه توش بودم رو نميدونستم، اون موقع يه بچه ٧ ساله خام بودم ولى الآن يه پسر ١٦ ساله كه ميره دوم دبيرستان، ولى هنوزم اونطوريم، نه من، همه اونطورين، منتظر آينده، دنبال خوشبختى تو آينده، نه قدرامروزو ميدونن نه از ديروز عبرت ميگيرن، 
اين چيزايى كه تعريف كردم انگار همش ديروز بود، همه صحنه هاش جلوى چشممه، چشم به هم زدم ديدم ديگه اواخر دوران تحصيلم هستم، امروز كه داشتم خاطره مينوشتم ديدم چقدر تابستون زود گذشت! انگار ديروز بود كه بابام داشت به خاطر نمره هاى كارنامه ام دعوام ميكرد!!! گفتم يه خاطره اى از گذشته بنويسم و شِير كنم، شايد به درد يه نفر بخوره .منم هيچ راه حلى نميبينم به جز حرفى كه همه بزرگترا ميزنن بزنم، البته من بزرگتر نيستم ولى واقعاً به اين عمق حرف رسيدم ؛ قدر دورانى كه توش هستيد رو بدونيد، اينقدر منتظر آينده نباشيد...
حتى اگه صد سالتونه مطمئن باشيد اگه از امروز استفاده نكنيد،فردا حتما حسرت اين روز رو ميخوريد...
اگه اين متن براتون تاثير گذار بود بهتره به اشتراكش بزاريد ، شايد براى كساى ديگرى هم مفيد باشه...
اگر هم نبود و به نظرتون يه متن بيخود بود كه يه نفر از رو بيكارى نوشتتش بازم بهتره با دوستاتون به اشتراكش بزاريد شايد يكيشون جزو گروه اول باشه!
 
ممنون از وقتى كه واسه خوندن اين مطلب گذاشتين...

 



نظرات شما عزیزان:

ساعت17:58---5 مهر 1391
یعنی تمام خاطراتمو آوردی جلو چشم
پاسخ::D


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 4 مهر 1391برچسب:, | 16:41 | نویسنده : مریم |
مترجم سایت