در مصیبت علی (ع)
چرا یا رب به مسجد ساقی کوثر نمی آید چرابهر عبادت حجت داوور نمی آید
چرا یا رب به گوش ما زبانم مسجد کوفه صدای نعره الله اکبر بر نمی آید
نمیدانم چه رخ داده که غیر از ناله و افغان نوایی از درون خانه حیدر نمی اید
چرا از سوس نخلستان به گوش مردم کوفه صدای دلنشین ساقی کوثر نمیآید
شبی می خواندم .... با مهر
چه بخشنده خدای عاشقی دارم
که می خواند مرا ، با آنکه میداند
اگر رخ بر بتابانم
دوباره می نشید بر سر راهم
دلم را می رباید ، با طنین گرم و زیبایش
که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست
دلم گرم است می دانم ، که می داند
بدونِ لطف او ، تنهای تنهایم
اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی ،
خدای من ، خدایی خوب می داند
و می داند که سائل را نباید دست خالی راند
که با دستان من ، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
و با دستان مادر کاسه آبی را، برای قمری تشنه
که گر لایق بداند
روشنی بخشد ، به کرم کوچکی با نور
دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریست
که شب ها می نشیند در کنارم
تا که بیند می رسد آن شب
نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را
نبندد پای زیبای پرستو را
نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را
نچیند بال مینا را
دعایش می کنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینا
دعایش می کنم
آن سان دعایی
چنان با من به گرمی او سخن گوید
که گویی جز من او را بنده ای ، در این زمین و آسمانها نیست
چنان با او به سردی راز می گویم
که گویی من جز او و بی گمان
که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم
تو را آرامش شب ها گوارایت
نهال خنده مهمان لبانت
تو ای با مذهب عشاق بیگانه
برایت عاشقی را آرزو دارم
برای تو ، هزار و یک شب آرام و پر لبخند ر ا
اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را
تو می فهمی ، که مرگ مهربانی ،
دگر آواز شاد بلبلان را در قفس، باور نمی کردی
تفنگت را شکسته ، مهربانی پیشه می کردی
چه لذت صید مرغان رها در پهنه آبی؟
اگر معنای آزادی ، به یاد آری
نمازت را ادای تازه میکردی
به در گفتم، تمام آنچه در دل بود
بدان امید
شاید بشنود دیوار
وقتی به دنیا میام، سیاهم
نمیدانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم
سخت آشفته و غمگین بودم…
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند…
خط کشی آوردم،
درهوا چرخاندم...
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف،
آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید...
” پاک تنبل شده ای بچه بد ”
" به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
” ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله سختی کرد...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد...
همچنان می گریید...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ……
گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن
چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید …..
صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر
سوی من می آیند...
خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای،
یا که دعوا شاید
سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما ”
گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشتهخشونت , تنبیه ,معلم, | 17:25 | نویسنده : یاسمن |
بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران با ساربان بگوئید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران بگذاشتند ما در دیده آب حسرت گریان چو در قیامت، چشم گناه کاران ای صبح شب نشینان، جانم به طاقت آمد از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران چندی که بر شمردم از ماجرای عشقت اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران سعدی
پنج وارونه چه معنا دارد؟
خواهر کوچکم از من پرسید من به او خندیدم کمی آزرده و حیرت زده گفت: روی دیوار و درختان دیدم باز هم خندیدم گفت دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه پنج وارونه به مینا می داد آن قدر خنده برم داشت که طفلک ترسید بقلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم بعد ها وقتی باریدن بی وقفه ی درد سقف دیوار دلت را خم کرد بی گمان می فهمی پنج وارونه چه معنی دارد رفت و سیبی آورد نصف کردیم کمی خیره بر آن نیمه به نجوا می گفت نکند یعنی...یعنی همین نیمه ی سیب؟! گاز زد خنده ی لب های خدا را چیدم خیره بر نیمه ی گندیده ی خود خندیدم علی بداغی
سال ها پیش از این
زیر یک سنگ در گوشه از زمین من فقط خاک بودم همین کمی خاک که دعایش دیدن آخرین پله ی آسمان بود آرزویش همیشه پر زدن تا ته کهکشان بود *** خاک هر شب دعا کرد از ته دل خدا را صدا کرد یک شب آخر دعایش اثر کرد یک فرشته تمام زمین را خبر کرد و خدا تکه ای خاک برداشت آسمان را در آن کاشت خاک را توی دستان خود ورز داد روح خود را به او قرض داد خاک توی دستان خدا نور شد پر گرفت از زمین دور شد *** راستی من همان خاک خوشبخت همان نور هستم پس چرا گاهی اوقات این همه از خدا دور هستم؟ عرفان نظرآهاری
.: Weblog Themes By Pichak :.