در مصیبت علی (ع)

چرا یا رب به مسجد ساقی کوثر نمی آید                                                  چرابهر عبادت حجت داوور نمی آید

چرا یا رب به گوش ما زبانم مسجد کوفه                                                  صدای نعره الله اکبر بر نمی آید

نمیدانم چه رخ داده که غیر از ناله و افغان                                             نوایی از درون خانه حیدر نمی اید

چرا از سوس نخلستان به گوش مردم کوفه                                           صدای دلنشین ساقی کوثر نمیآید



ادامه مطلب
تاريخ : دو شنبه 7 مرداد 1392برچسب:, | 17:30 | نویسنده : زینب |
دیشب خدارو دیدم...
 
 
گوشه ای آرام میگریست...
 
 
من هم کنارش رفتم و گریستم...
 
 
هر دو یک درد داشتیم ...
 
" آدم ها...."
 
عجب از آدمایی، که نشانه‌هایت را می‌بینند و
 
 
 انکارت می‌کند ...
 
و عجب از تو که انکارشان را میبینی و
 
 
 مهربانی میکنی
 
 
 
 
 
واااااااای سلام بچه هااااا
چه خبرا؟
دلم خیییییییییییلییییییییی تنگ شده
 
 
 


تاريخ : جمعه 4 مرداد 1392برچسب:, | 23:47 | نویسنده : یاسمن |

 شبی می خواندم .... با مهر

 سحر می راندم ..... با ناز

 چه بخشنده خدای عاشقی دارم
 که می خواند مرا ، با آنکه میداند
                                            گنه کارم
 

 اگر رخ بر بتابانم
 دوباره  می نشید بر سر راهم
 دلم را می رباید ، با طنین گرم و زیبایش
 که در قاموس پاک کبریایی ، قهر نازیباست

 
 
چه زیبا عاشقی را دوست می دارم
 دلم گرم است می دانم ، که می داند
 بدونِ لطف او ، تنهای تنهایم
 اگر گم کرده ام من راه و رسم بندگی ،
                                                 اما
 
 دلم گرم است ، می دانم   
 خدای من ، خدایی خوب می داند
 و می داند که سائل را نباید دست خالی راند

 
 
 دلم گرم خداوندی ست 
 که با دستان من ، گندم برای یاکریم خانه می ریزد
 و با دستان مادر کاسه آبی را، برای قمری تشنه
 
 دلم گرم خداوند کریمِ خالق نوریست 
 که گر لایق بداند
 روشنی بخشد ، به کرم کوچکی با نور
 دلم گرم خداوند صبور و خالقِ صبریست 
 که شب ها می نشیند در کنارم
 تا  که بیند می رسد آن شب
                                   که گویم عاشقش هستم؟
 
 
 
 خداوندا ، دعا برآنکه آزار مرا اندیشه می دارد ، نشانم ده
 خداوندا ، مسلمانی عطایش کن

 نخشکاند هزاران شاخه زیبای مریم را

 نبندد پای زیبای پرستو را

 نسوزاند پر پروانه های عاشق گل را

 نچیند بال مینا را
 
===
 دعایش می کنم آن  عهد بشکسته

 دعایش می کنم عاشق شود بر یاکریم و هدهد و مینا

 دعایش می کنم

 آن سان دعایی  
 چون مرا با لعنت و نفرین قراری نیست
 
 
تو آیا هیچ می دانی خدایم کیست ؟

 چنان با من به گرمی او سخن گوید
 که گویی جز من او را بنده ای ، در این زمین و آسمانها نیست
 
 
هزاران شرم باد بر من 
 چنان با او به سردی راز می گویم
 که گویی من جز او  و بی گمان
                                 یکصد  خدا دارم

 
 
چنان با مهر می بخشد
                          که گاهی آرزوی صد گناه و توبه من دارم
 
 
 
الا ای آنکه خواب از چشمها بردی
 تو را آرامش شب ها گوارایت
 نهال خنده مهمان لبانت

 تو  ای  با مذهب عشاق بیگانه 
 برایت عاشقی را  آرزو دارم
 
 
 الا ای آنکه گریاندی مرا تا صبح
 برای تو ،  هزار و یک شب آرام و پر لبخند ر ا
 من آرزو دارم
 
 
 تو را ای آرزویت ،  قفل بر لب ها
 برای تو ، کلید فهم معنای تفاهم 
                                        آرزو دارم

 
 تو ای با عشق بیگانه
  اگر روزی بخوانی رمز بال شاپرک ها را
  تو می فهمی ، که مرگ مهربانی ،
                                         آخر دنیاست

 
 
 اگر حزن نوای بلبلی را در قفس احساس میکردی
 دگر   آواز شاد بلبلان را در قفس،  باور نمی کردی
 
 
اگر ناز نگاه   آهوان دشت می دیدی
 تفنگت را شکسته ، مهربانی پیشه می کردی

 چه لذت صید مرغان رها در پهنه آبی؟
 اگر معنای آزادی ، به یاد آری
 
 نم چشمان آن آزرده دل را گر تو می دیدی
 نمازت را ادای تازه میکردی
 
نمی دانم دگر باید چه می گفتم
 به در گفتم،  تمام آنچه در دل بود
    بدان امید
                      شاید بشنود دیوار


تاريخ : شنبه 25 شهريور 1391برچسب:, | 17:25 | نویسنده : یاسمن |

             

http://www.owlhaven.net/girlieJuly.JPG

                                             وقتی به دنیا میام، سیاهم

 
وقتی بزرگ میشم، سیاهم
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم
وقتی سردم میشه، سیاهم
وقتی می ترسم، سیاهم 
وقتی مریض میشم، سیاهم
وقتی می میرم، هنوزم سیاهم  
   
و تو، آدم سفید
وقتی به دنیا میای، صورتی ای
وقتی بزرگ میشی، سفیدی
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی  
وقتی سردت میشه، آبی ای
وقتی می ترسی، زردی
وقتی مریض میشی، سبزی
و وقتی می میری، خاکستری ای
 
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟


تاريخ : چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:, | 10:46 | نویسنده : یاسمن |

 نمی‌دانم تو را در ابر دیدم یا کجا دیدم

به هر جایی که رو کردم فقط روی تو را دیدم

تو را در مثنوی، در نی، تو را در‌ های و هو، در هی
تو را در بند بند ناله‌های بی‌صدا دیدم

تو مانند ترنم، مثل گل، عین غزل بودی
تو را شکل توسل، مثل ندبه، چون دعا دیدم

دوباره لیلة القدر آمد و شوریدگی‌هایم
تب شعر و غزل گل کرد و شور نینوا دیدم

شب موییدن شب آمد و موییدن شاعر
شکستم در خودم از بس که باران بلا دیدم

صدایت کردم و آیینه‌ها تابید در چشمم
نگاهم را به دالان بهشتی تازه وا دیدم

نگاهم کردی و باران یک ریز غزل آمد
نگاهت کردم و رنگین کمانی از خدا دیدم

تو را در شمع‌ها، قندیل‌ها، در عود، در اسپند
دلم را پَرزنان در حلقه پروانه‌ها دیدم

تو را پیچیده در خون، در حریر ظهر عاشورا
تو را در واژه‌های سبز رنگ ربنا دیدم

تو را در آبشار وحی جبرائیل و میکائیل
تو را یک ظهر زخمی در زمین کربلا دیدم

تو را دیدم که می‌چرخید گردت خانه کعبه
خدا را در حرم گم کرده بودم، در شما دیدم

شبیه سایه تو کعبه دنبالت به راه افتاد
تو حج بودی، تو را هم مروه دیدم، هم صفا دیدم

شب تنهای عاشورا و اشباحی که گم گشتند
تو را در آن شب تاریک، «مصباح الهدی» دیدم

در اوج کبر و در اوج ریای شام ـ ‌ای کعبه ـ
تو را هم شانه و هم شان کوی کبریا دیدم

دمی که اسب‌ها بر پیکر تو تاخت آوردند
تو را‌ ای بی‌کفن، در کسوت آل عبا دیدم

دلیل مرتضی! شبه پیمبر! گریه زهرا(س)
تو را محکمترین تفسیر راز «انّما» دیدم
 
 
 
التماس دعا

هجوم نیزه‌ها بود و قنوت مهربان تو
تو را در موج موج ربنا در «آتنا» دیدم

تو را دیدم که داری دست در دستان ابراهیم
تو را با داغ حیدر، کوچه کوچه، پا به پا دیدم

تو را هر روز با ‌اندوه ابراهیم، همسایه
تو را با حلق اسماعیل، هر شب همصدا دیدم

همان شب که سرت بر نیزه‌ها قرآن تلاوت کرد
تو را در دامن زهرا(س) و دوش مصطفی(ص) دیدم

تنور خولی و تنهایی خورشید در غربت
تو را در چاه حیدر همنوای مرتضی دیدم

سرت بر نیزه قرآن خواند و جبرائیل حیران ماند
و من از کربلا تا شام را غار حرا دیدم

به یحیی و سیاوش جلوه می‌بخشد گل خونت
تو را ‌ای صبح صادق با امام مجتبی(ع) دیدم

تو را دلتنگ در دلتنگی شامی غریبانه
تو را بی‌تاب در بی‌تابی طشت طلا دیدم

شکستم در قصیده، در غزل، ‌ای جان شور و شعر
تو را وقتی که در فریاد «ادرک یا اخا» دیدم

تمام راه را بر نیزه‌ها با پای سر رفتی
به غیرت پا به پای زینب کبری(س) تو را دیدم

دل و دست از پلیدی‌های این دنیا شبی شستم
که خونت را حنای دست مشتی بی حیا دیدم

چنان فواره زد خون تو تا منظومه‎ی شمسی
که از خورشید هم خون رشیدت را فرا دیدم

مصیبت ماند و حیرت ماند و غربت ماند و عشق تو
ولا را در بلا جستم، بلا را در ولا دیدم

تصور از تفکر ماند و خون تو تداوم یافت
تو را خون خدا، خون خدا، خون خدا دیدم
 


تاريخ : دو شنبه 14 آذر 1390برچسب:, | 22:29 | نویسنده : یاسمن |

 سخت آشفته و  غمگین بودم

 به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل  و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود  را 

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم

 و نخندم  اصلا

تا  بترسند از  من

و  حسابی ببرند

خط کشی آوردم،

درهوا چرخاندم...

 چشم ها در پی  چوب، هرطرف می غلطید

مشق ها  را  بگذارید جلو، زود، معطل  نکنید  !


اولی کامل
  بود،


دومی بدخط بود

بر سرش داد  زدم...


سومی می
   لرزید...

خوب، گیر آوردم  !!!

صید در دام  افتاد

و  به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن  گم شده بود

این طرف، 
آنطرف، نیمکتش را می
 گشت

تو کجایی  بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می   لرزید...

” پاک تنبل شده  ای بچه بد  ”

"  به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد  هستند"

” ما نوشتیم آقا  ”


بازکن دستت
  را...

خط کشم بالا  رفت، خواستم برکف دستش بزنم

او  تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی  کرد...

گوشه ی صورت  او  قرمز شد

هق هقی کرد و سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی  آرام، بی خروش و ناله


ناگهان
  حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز، کنار دیوار، 
دفتری پیدا
  کرد  ……


گفت : آقا
  ایناهاش، 
دفتر مشق حسن


چون نگاهش
  کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم  و خجالت گشتم

جای آن چوب  ستم، بردلم آتش زده بود

سرخی گونه او، به کبودی گروید  …..


صبح فردا
  دیدم

که حسن با  پدرش، و یکی مرد دگر

سوی من می  آیند...


خجل و دل نگران،
 
منتظر ماندم
  من

تا که حرفی  بزنند

شکوه ای یا گله ای، 
یا که دعوا
 شاید


سخت در
  اندیشه ی آنان بودم

پدرش بعدِ  سلام، 
گفت : لطفی بکنید،
 
و حسن را
  بسپارید به ما ”


گفتمش، چی شده
  آقا رحمان ؟؟؟

گفت : این خنگ  خدا

وقتی از مدرسه برمی گشتهخشونت , تنبیه ,معلم,

| 17:25 | نویسنده : یاسمن |

 
 
 
پا به پای کودکی هایم بیا                  کفش هایت را به پا کن تا به تا
 
قاه قاه خنده ات را ساز کن                    باز هم با خنده ات اعجاز کن
 
پا بکوب و لج کن و راضی نشو          با کسی جز عشق همبازی نشو
 
بچه های کوچه را هم کن خبر               عاقلی را یک شب از یادت ببر
 
خاله بازی کن به رسم کودکی                    با همان چادر نماز پولکی
 
طعم چای و قوری گلدارمان                لحظه های ناب بی تکرارمان
 
مادری از جنس باران داشتیم             در کنارش خواب آسان داشتیم
 
یا پدر اسطوره  دنیای ما                          قهرمان باور زیبای ما
 
قصه های هر شب مادربزرگ                 ماجرای بزبز قندی و گرگ 
 
غصه هرگز فرصت جولان نداشت         خنده های کودکی پایان نداشت
 
هر کسی  رنگ خودش بی شیله بود      ثروت هر بچه قدری تیله بود
 
ای شریک نان و گردو و پنیر  !             همکلاسی ! باز دستم را بگیر
 
مثل تو دیگر کسی یکرنگ نیست       آن دل نازت برایم تنگ نیست ؟
 
حال ما را از کسی پرسیده ای ؟        مثل ما بال و پرت را چیده ای ؟
 
حسرت پرواز داری در قفس؟         می کشی مشکل در این دنیا نفس؟
 
سادگی هایت برایت تنگ نیست ؟    رنگ بی رنگیت اسیر رنگ نیست ؟
 
رنگ دنیایت هنوزم آبی است ؟          آسمان باورت مهتابی است ؟
 
هرکجایی شعر باران را بخوان           ساده باش و باز هم کودک بمان
 
باز باران با ترانه ، گریه کن !              کودکی تو ، کودکانه گریه کن!
 
ای رفیق روز های گرم و سرد            سادگی هایم به سویم باز گرد!
 
 
 



تاريخ : جمعه 1 مهر 1390برچسب:, | 15:37 | نویسنده : یاسمن |

 بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران

کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران


هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد

داند که سخت باشد قطع امیدواران


 با ساربان بگوئید احوال آب چشمم

تا بر شتر نبندد محمل به روز باران


بگذاشتند ما در دیده آب حسرت

گریان چو در قیامت، چشم گناه کاران


ای صبح شب نشینان، جانم به طاقت آمد

از بس که دیر ماندی چون شام روزه داران


چندی که بر شمردم از ماجرای عشقت

اندوه دل نگفتم، الا یک از هزاران


سعدی به روزگاران مهری نشسته بر دل

بیرون نمی توان کرد، الا به روزگاران


چندت کنم حکایت؟ شرح این قدر کفایت

باقی نمی توان گفت، الا به غمگساران

 

سعدی



تاريخ : شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, | 19:43 | نویسنده : یاسمن |

 پنج وارونه چه معنا دارد؟

 

خواهر کوچکم از من پرسید

من به او خندیدم

کمی آزرده و حیرت زده گفت:

روی دیوار و درختان دیدم

باز هم خندیدم

گفت دیروز خودم دیدم مهران پسر همسایه

پنج وارونه به مینا می داد

آن قدر خنده برم داشت که طفلک ترسید

بقلش کردم و بوسیدم و با خود گفتم

بعد ها

وقتی باریدن بی وقفه ی درد

سقف دیوار دلت را خم کرد

بی گمان می فهمی

 پنج وارونه چه معنی دارد

رفت و سیبی آورد

نصف کردیم

کمی خیره بر آن نیمه به نجوا می گفت

نکند یعنی...یعنی همین نیمه ی سیب؟!

گاز زد

خنده ی لب های خدا را چیدم

خیره بر نیمه ی گندیده ی خود خندیدم

علی بداغی



تاريخ : شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, | 19:43 | نویسنده : یاسمن |

 سال ها پیش از این 

 

زیر یک سنگ

در گوشه از زمین 

من فقط خاک بودم همین

کمی خاک

که دعایش 

دیدن آخرین پله ی آسمان بود

آرزویش همیشه

پر زدن تا ته کهکشان بود

***

خاک هر شب دعا کرد 

از ته دل خدا را صدا کرد

یک شب آخر دعایش اثر کرد 

یک فرشته تمام زمین را خبر کرد

و خدا تکه ای خاک برداشت

آسمان را در آن کاشت

خاک را 

توی دستان خود ورز داد

روح خود را به او قرض داد

خاک 

توی دستان خدا نور شد

پر گرفت از زمین دور شد

***

راستی 

من همان خاک خوشبخت 

همان نور هستم 

پس چرا گاهی اوقات 

این همه از خدا دور هستم؟

عرفان نظرآهاری



تاريخ : شنبه 19 شهريور 1390برچسب:, | 19:40 | نویسنده : یاسمن |
مترجم سایت
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد